بر گل آن سنبل مشکین که فراز آوردی
نافه آهوی چین را به طراز آوردی
ماه و خورشید سر از چنبر حکمت نکشند
تا کمندی به کف از زلف دراز آوردی
کعبه را بتکده کردی و مهابا نکنی
کعبه را پیش بت آخر به نماز آوردی
ید و بیضا به کف اژدر موسی دادی
این چه سحر است که از شعبدهباز آوردی
راستی پرده عشاق مرا برد از ره
زین نواها که به قانون تو به ساز آوردی
عجبی نیست کنم رو به عراق ار ز حجاز
در عراقم چو عیان میر حجاز آوردی
دیگرت جانب کعبه چه نیاز است ای دل
چون که بر خاک نجف رو به نیاز آوردی
از در خویش مران بنده درویش شها
از جهانش تو سوی خویش چو باز آوردی
مس آشفته به اکسیر محبت بگداخت
بزن اکسیر که چونش به گداز آوردی