ای دل به هرزه چند در این و آن زنی
خود را به بوی دانه بهر دام افکنی
آگه نهای که سوزدت از شعله بال و پر
پروانهوار خویش بهر شمع میزنی
تا کی هوای بوسه ز نوشینلبان شهر
بر زخم خویش از چه نمک میپراکنی
سوزیست بر سر تو ز شیرین چه کوهکن
نه بیستون که ریشهات از تیشه میکَنی
مجنون شدی و محمل لیلی ندیدهای
چون کرم پیله گرد خود آخر چه میتنی
یوسف ندیده از چه زلیخا شدی به مصر
شیرین شنیده خسرو خوبان ارمنی
چون لن ترانی از جبل طور شد بلند
چندان کلیم بیهده در طوف ایمنی
بهر دونان مزن در دونان اگر ز حرص
قانع به خوشه باش که فارغ ز خرمنی
خاک در سرای مغانست کیمیا
چند ای حکیم لاف ز اکسیر میزنی
آشفته راست چشم به دست خدا و بس
از حاتم وز معن حکایت چه میکنی
ای پادشاه عرصه امکان امیر طوس
درویش خویش را ز نظر تا کی افکنی