آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۸

اگرچه ماه عبادت تو ای مه رجبی

بیا بیا که مرا اصل مایهٔ طربی

بیار بوسه از آن لب به روزه‌دار وصال

خوش است روزه گشودن به شرع از رطبی

کنند با همه آلایش ار کرامت‌ها

عجب مدار ز عشّاق کار بوالعجبی

مرا حیات میسر نمی‌شود بی‌تو

که همچو روح روانم تو در رگ عصبی

مسبب است خدا لیک لازم است اسباب

حیات مرده‌دلان را تو ساقیا سببی

اگر ز رنگ بود اصل دوده‌ات ای خال

به چشم دیده‌ور از زنگیانِ مه‌نسبی

گهی به عقدهٔ راس و ذنب فتد گر خور

تو آفتاب به هر مه به عقدهٔ ذنبی

مرا ز زلف و بناگوش توست صبح و مسا

جز این به کشور عشّاق نیست روز و شبی

طبیب حُسن علاجش کند به عنابی

مریض عشق که دارد ز هجر تاب و تبی

حکیم بود به وهم گمان که یار ز لطف

به حل مسئلهٔ جزء برگشود لبی

بگیر طُرّهٔ ساقی که تار خوشدلی است

ز شیخ دیده‌ای آشفته گر غم و تعبی

تویی که ساقی مستان و دست یزدانی

امام هر عجم و پیشوای هر عربی