آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۰

آفت دین و دل و فتنه هر مرد و زنی

آوخ ای غمزه جادو که چه پرمکر و فنی

سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست

که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی

من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام

که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی

به بناگوش و خطت مشک و سمن شاید گفت

هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی

گر بود رستم دستان که بود پابستت

گر از آن زلف تواش رشته بگردون فکنی

الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق

که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی

من نظر وقف بر آن منظر زیبا کردم

تا خلایق همه دانند تو منظور منی

حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی

که در آن نکته موهوم نگنجد سخنی

یارم از لعل شکرخند اگر شیرین است

در وفا داریش آشفته تو هم کوهکنی