آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳۴

من به تو مشتاق و تو پیوسته از من در نفوری

بس عجب نبود که من ظلمت تو سرتا پای نوری

من زتو محروم و تو محرم بمن درگاه و بیگاه

گنج سان مخفی ولی خورشید آسا در ظهوری

پیش غلمان پریزاد من آنغلمان غلامی

با بهشتی حور من ای حور در عین قصوری

خاتم از دست سلیمان اهرمن بگرفت آنخط

تو گرفتی در میان آن لعل اهریمن به موری

گر نمکدانی چرا شکر دهی ای لعل نوشین

ورو توئی تنگ شکر ای لب چرا پیوسته شوری

شمع وش سر تا قدم میسوزم و دم بر نیارم

ناشکیبم من زتو اما تو از من خوش صبوری

عاشق و درویش و سرگردان و محتاجم خدا را

غیر زاری پیش تو ای شه نه زر دارم نه زوری

ای علی اندر صف محشر که کس کس را نداند

دست من گیر اندر آن غوغا که تو داری نشوری

لاجرم اندر خطر ای سالک مسکین نمانی

جز خیال عشق گر در خاطرت کرده خطوری

من ندارم غیر عجز و مسکنت در دست چیزی

از عمل ای زاهد ار فردا تو را باشد غروری