دوش در آمد از درم ماهی نه فرشتهای
داشت به خون مرد و زن سبز خطش نوشتهای
گفتمش ای پری سیر رفته به کسوت بشر
حور نه آدمی نهای لابد تو فرشتهای
شمس و قمر به هم زده ریخته طرفه چهرهای
بسته به حلق مهر و مه از خم زلف رشتهای
بلبل باغ را ز رخ از سرگل ز مائده
مهر خموشی از دهان بر لب غنچه هشتهای
زآب سرای میکشان آدم گر سرشته شد
قالب میفروش را گو به چهاش سرشتهای
نافه به جیب بینمت گویی بیخبر ز دل
از خم زلف آن پری باد صبا گذشتهای
آشفته خون خویش را از تو کجا طلب کند
چون من صد هزار را چون تو به غمزه کشتهای
برق چو ابر آذری آب دهد به حاصلت
تخم ولای مرتضی تا تو به سینه کِشتهای
گر نه به خون مردمان تشنه بود دو چشم تو
غمزه کافرت چرا ساخت ز کشته پشتهای