آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۵

با همه کثرت چه شد تا دم زتنهائی زدم

یا باین زشتی چرا من لاف زیبائی زدم

کنده ام با کز لک توحید چون چشم دوبین

با همه کثرت از آن نوبت زیکتائی زدم

عشق بر یأجوج عقلم چون سکندر سد به بست

پشت پا بر طارم این کاخ مینائی زدم

پنبه بودم رشته گشتم در کف نساج صنع

حلقه ها بر حلق عجب و کبر و خورائی زدم

رام گشته توسن عقلم چو رایض گشت عشق

خوش بپای نفس پا بند شکیبائی زدم

شد فلاطون خم نشین و بحر حکمت شد دلش

من ببحرمی فتادم لاف دانائی زدم

گوهر حب علی پروده ام تا در صدف

طعنها بر لؤلؤ لالای دریائی زدم

مرتع رعنا غزالانست دشت خاطرم

لاجرم از فخر گاهی دم زرعنائی زدم

بر کبوترهای بام کعبه دارم فخر از آنک

چرخها بر آستان قرب مولائی زدم

سینه ام آشفته آمد غیرت سینای طور

تا که بر دل آتش از این عشق سودائی زدم