آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۳

چشم مهجور کی بود خوابش

که بر آبست صبر و پایابش

حاش لله اگر بیارامد

آنکه کشتی شکسته سیلابش

نبودش اشتیاق آب بسر

ماهئی کاوفتد بقلابش

هر که دارد هوای صحبت دوست

گو ببر جورها زاصحابش

طالب بارگاه سلطانی

نازو منت کشد زبوابش

دردمندی که شد زعشق علیل

نیست جز بوسه تو جلابش

هر که مستسقی است از تف هجر

نکند غیر وصل سیرابش

دل من با رخت نمی تابد

نقص باشد کتان زمهتابش

وه چه بازی بود محبت را

که بشش در درند احبابش

یک شب آشفته و حکایت زلف

مختصر کن مده تو اطنابش

کشته عشق را دیت بمثل

گوسفند است و تیغ قصابش

گر کنی غوص بحر وحدت را

جز علی نیست در نایابش