گنجور

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

بس رنگ که نقاش ازل می آمیخت

تا بر زبر چشم تو خالی انگیخت

گویی که دل سوخته ام فرصت یافت

وز زلف تو در حمایت چشم گریخت

جمال‌الدین عبدالرزاق
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶

 

لاله چو پریر آتش شور انگیخت

دی نرگس آب شرم از دیده بریخت

امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت

فردا سحری باد سمن خواهد بیخت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۳۴

 

لاله چو پریر آتش شور انگیخت

دی نرگس، آب شرم از دیده بریخت

امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت

فردا سحری باد سمن خواهد بیخت

مهستی گنجوی
 

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۴- سورة النساء- مدنیة » ۱۳ - النوبة الثالثة

 

آوه که دلارام دلم برد و گریخت!

پیمان بشکست و اسپ هجران انگیخت

تا دلبر و دل باز بچنگ آرم من

بس خون که زدیدگان فرو باید ریخت‌

میبدی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

نتوان ز جفای چرخ گردنده گریخت

دست ستمش به عقل بر نتوان بیخت

آن طاس نگون به گردن آویخته باد

چون سطل که آب روی مردم همه ریخت

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

خصمت چو شکوفه مدتی رنگ آمیخت

تا همچو شکوفه چرخش از دار آویخت

می زد چو شکوفه دست در هر شاخی

آخر چو شکوفه ناگه از بار بریخت

ظهیر فاریابی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها » شمارهٔ ۲۱ - العبودیة

 

بگریز ز خلق اگر توانی بگریخت

در دامن حق اگر توانی آویخت

در هر چه تو را مراد باشد دل بند

ناچار تو را از آن بخواهند گسیخت

اوحدالدین کرمانی
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۶

 

باران به سر گرم دلی بر میریخت

بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت

پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز

کاین جان مرا خدای از آب انگیخت

مولانا
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

تا دست قضا بر سرمن آتش بیخت

آب مژه از دیده من سیل انگیخت

خواهم که شود ریخته در خاک تنم

کآن تازه گل از باد اجل زود بریخت

مجد همگر
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

گلروی من از غرور در ورد آویخت

با سرو سهی و یاسمن مهر آمیخت

خورشید رخش چو بر گل انداخت نظر

بیچاره ز تاب روش فی الحال بریخت

جهان ملک خاتون
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۴۸

 

عرفی دل ما تا به در عشق گریخت

خون گله با شراب نسیان آمیخت

این خون نه به تیغ آشنا شد نه به خاک

این گل نشکفت، از نفس باد بریخت

عرفی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

در جام شکایت زبانم خون ریخت

دیدم که ز طره تو تابی انگیخت

گفتم برمش زود در آتش فکنم

آگه شد و در به [در] به نام تو گریخت

فصیحی هروی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

دلاکی دوش خونم از هر مژه ریخت

وز هر مویم ز دار دردی آویخت

هر موی که آوازه تیغش بشنید

همچو مژه در حظیره دیده گریخت

فصیحی هروی
 
 
sunny dark_mode