گنجور

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۴

 

دیده همه شب ز خواب خوش بردوزم

بر تن گریم چو شمع و از دل سوزم

از آرزوی خیال جان افروزم

در آرزوی خواب شبی تا روزم

مسعود سعد سلمان
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

چون در شب هجر تو فرو شد روزم

واندر غم تو نیست کسی دلسوزم

آن به که ذخیره از سخن پردازم

وز جان به لب رسیده لب بردوزم

مجیرالدین بیلقانی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۱۲۳

 

از مرگ تو ای شاه سیه شد روزم

بی روی تو دیدگان خود بردوزم

تیغ تو کجاست ای دریغا تا من

خون ریختن از دیده در او آموزم

مهستی گنجوی
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۳

 

گاه از شادی چو شمع می‌افروزم

گاهی چو چراغی از غمش می‌سوزم

حیران شده و عجب فرومانده‌ام

گوید: «بمدان آنچه ترا آموزم»

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد » شمارهٔ ۴۰

 

آن شب که بود وصال جان افروزم

من جملهٔ شب حیلهگری آموزم

از هر مژه سوزنی کنم تا شب را

بر صبحدم روز قیامت دوزم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۸۲

 

شمع آمد و گفت: کشتهٔ هر روزم

شب میسوزم که انجمن افروزم

گفتم: هوس سوز در افتد به سرم

اکنون باری ز سر درآمد سوزم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه » شمارهٔ ۱۲

 

پروانه به شمع گفت: چندی سوزم

شمعش گفتا: سوختنت آموزم

تو پر سوزی به یکدم و من همه شب

میسوزم و میگریم و میافروزم

عطار
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹

 

نه یار نوازد بکرم یک روزم

نه بخت که بر وصل کند پیروزم

چون شمع برابر رخش گه گاهی

از دور نگه می‌کنم و میسوزم

عبید زاکانی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

مشتاق جمال روی جان افروزم

از آتش شوق دایما می سوزم

معشوق چو شد معلم اسرارم

در مکتب عشق عاشقی آموزم

اسیری لاهیجی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۷۱

 

شخصی که به ریشیش چو نظر می‌دوزم

صد فصل ز ریشخند می‌آموزم

اصلاح چو کرد خواست تاریخش را

خندید یکی و گفت ریشت گوزم

محتشم کاشانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

از دوری آفتاب عالم سوزم

وز تیرگی بخت بلا اندوزم

روز از شب و شب ز روز نشناختمی

گر تیره تر از شبم نبودی روزم

ابوالحسن فراهانی
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۴۸۲

 

در وصل تو دیده بر زمین می‌دوزم

در باغم و از حسرت گل می‌سوزم

تو در نظر و من به خیالت مشغول

در وصل، طریق هجر می‌آموزم

قدسی مشهدی
 
 
sunny dark_mode