گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۳

 

هر جان عزیز کو شناسای رهست

داند که هر آنچه آید از کارگه است

بر زادهٔ چرخ و چرخ چون جرم نهی

کاین چرخ ز گردیدن خود بی‌گنه است

مولانا
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۷

 

خورشید مرا بنیکبختان نگه است

بخش من از او چو سایه بخت سیه است

خورشید و شان سزای اوج شرفند

گر ذره بآسمان رود خاک ره است

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » رباعیات گنجفه » صنف ششم که زر سرخ و کم بر است » برگ سوم ده زر سرخ است

 

ای از ستمت کمان ابرو به زه است

زلفین تو حلقه حلقه همچون زره است

یاری نفروشی بزر ایمه هر چند

امروز ده اشرفی زده یار به است

اهلی شیرازی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۲۷

 

زینسان که گمان شده دی به ره است

وز بستن یخ حباب رشک گره است

دشمن که ز هیبت تو می لرزد چه عجب

کش علت لرزش به نظر مشتبه است

عرفی
 

فصیحی هروی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

باز از سر ناز می به اغیار ده است

وز آتش رشک بر دلم داغ نه است

چون شیشه می ز تلخکامی در بزم

می‌خندم و گریه در گلویم گره است

فصیحی هروی
 

کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

هر چند که مرد قول و فعلش تبه است

برداشتن پرده ز کارش گنه است

رسوا شود آنکه می درد پرده خلق

زر قلب در آید و محک روسیه است

کلیم
 

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

ابروی تو از غمزه دگر پر گره است

تیری انداز چون کمان به زه است

هر عضوم ازو، جدا نشاطی دارد

در دل عشق تو چون عروسی [به] ده است

سلیم تهرانی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » رباعیات انابیه » شمارهٔ ۳۹

 

گر مرد ثواب اگر ز اهل گنه است

جز من همه کس را به کسی روی و ره است

در محشرم ار تو نیز رحمت نکنی

چون نامه ی خویش روزگارم سیه است

صفایی جندقی
 
 
sunny dark_mode