×
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۶
شب رایت مشک رنگ بر کیوان برد
تقدیر بدم نامه بر طوفان برد
ای روی تو روز وصل تو کشتی نوح
انصاف بده بیتو به سر بتوان برد؟
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۷
با آنکه غم عشق تو از من جان برد
وان جان به هزار درد بیدرمان برد
تا دسترسی بود مرا در غم تو
انگشت به هیچ شادیی نتوان برد
عطار » مختارنامه » باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق » شمارهٔ ۱۵
چون دل ز غم عشق تو یک ره جان برد
پنداشت غمت بسر توان آسان برد
و امروز به دستیم برون آمدهای
کاین دست به هیچ رو به سر نتوان برد
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۴
ماهی که دلم بزلف مشک افشان برد
کس نیست که از درد فراقش جان برد
لعل لب او آب حیاتست ولیک
از حسرت آب آب خود نتوان برد