گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۶

 

آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید

جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید

عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش

هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید

هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۱

 

در تابش خورشیدش رقصم به چه می‌باید

تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید

شد حامله هر ذره از تابش روی او

هر ذره از آن لذت صد ذره همی‌زاید

در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۵

 

مستان می ما را هم ساقی ما باید

با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید

با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه

والله که کلاه از شه بستاند و برباید

پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم

[...]

مولانا
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸

 

سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید

ور در همه باغستان سروی نبود شاید

در عقل نمی‌گنجد در وهم نمی‌آید

کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید

چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت

[...]

سعدی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

رویت به از آن آمد انصاف که می‌باید

با روی تو در عالم گر گل نبود شاید

با ما نفسی بنشین کان روی نکو دیدن

هم چشم کند روشن هم عمر بیفزاید

گر هر سر موی از من صاحب‌نظری باشد

[...]

همام تبریزی
 

هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

جز بندگیم کاری از دست نمی آید

من بنده فرمانم، تا دوست چه فرماید؟

تو عمر من و وصلت آسایش عمر من

یارب! که رقیب تو از عمر نیاساید

ای گل، تو بحسن خود مغرور مشو چندین

[...]

هلالی جغتایی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

 

بی شایبه زنگ ازدل دیدار تو بزداید

یوسف چو بمصر آید بازار بیاراید

جان قیمت بوسش بود عشاق فزون کردند

چون مشتری افزون شد بر نرخ بیفزاید

آن دل که بود عطشان از شوق لب نوشت

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۲

 

شمعی چو تو میباید تا بزم بیاراید

شاید نبود گر شمع بیدوست نمی شاید

جز ماه رخت کآورد خال سیه هندو

هرگز نشنیدم ماه هندو بچه ای زاید

آئینه بکف دارد نه بهر خود آرائیست

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
sunny dark_mode