گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲

 

عیسی‌لب است یار و دم از من دریغ داشت

بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت

آخر چه معنی آرم از آن آفتاب‌روی

کو بوی خود به صبح‌دم از من دریغ داشت

بوس وداعی از لب او چون طلب کنم

[...]

خاقانی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

 

آب حیات من که نم از من دریغ داشت

خاک رهش شدم، قدم از من دریغ داشت

من هر شبی نشسته ز هجرش به روز غم

او پرسشی به روز غم، از من دریغ داشت

گه گه به بوی او شدمی زنده پیش ازین

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

ساقی لب تو این کرم از من دریغ داشت

میها که داشت یک دو دم از من دریغ داشت

بنمود صد گرم به حریفان هزار حیف

بوسی دو نیز بر قدم از من دریغ داشت

دی گفتمش بگز لب خود را به من بده بر

[...]

کمال خجندی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت

دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت

صدنامهٔ بی‌دریغ رقم زد به نام غیر

وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت

اغیار را به عشوهٔ شیرین هلاک کرد

[...]

محتشم کاشانی
 
 
sunny dark_mode