گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۴ - قصیده

 

ایام خط فتنه به فرق جهان کشید

لن‌تفلحوا به ناصیهٔ انس و جان کشید

دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک

غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید

بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است

[...]

خاقانی
 

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۸۵

 

روزی میان بادیه بر لشکر عجم

دست عرب چو غمزهٔ ترکان سنان کشید

دیوان میغ رنگ سنان‌کش چو آفتاب

کز نوک نیزه‌شان سرکیوان زیان کشید

میغ از هوا به یاری آ میغ چهرگان

[...]

خاقانی
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۱

 

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید

مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید

مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت

تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید

هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد

[...]

عطار
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۶

 

باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشید

دل صید کرده تیر مژه سوی جان کشید

گفتم به مغز شست غمت، باورم نداشت

مغزم به تیزی مژه از استخوان کشید

دل دوش می پرید که من مرغ زیرکم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹

 

دلبر چه زود خط برخ دلستان کشید

خطی چنان لطیف بمامی توان کشید

نقاش صنع صورت خوب تو مینگاشت

چون نقش بست خط نو چست و روان کشید

مونی که در سر قلم نقش بند بود

[...]

کمال خجندی
 

جامی » بهارستان » روضهٔ هشتم (در حکایات حیوانات) » بخش ۱۵

 

باری که آسمان و زمین سرکشید ازان

مشکل توان به یاوری جسم و جان کشید

همت قوی کن از مدد رهروان عشق

کان بار به قوت همت توان کشید

جامی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳

 

از ضبط گریه دست دل ناتوان کشید

خاشاک سیل را نتواند عنان کشید

یک شربت آب جو بدل جمع کس نخورد

تا موج شکل زلف بر آب روان کشید

پیکان غمزه در دل ما جا گرفته است

[...]

کلیم
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲۲

 

با عشق انتقام توان ز آسمان کشید

نتوان به زور بازوی عقل این کمان کشید

دیگر چه لازم است که مشق جنون کند

دیوانه ای که خط به سواد جهان کشید

با خامشی بساز که تلخی نمی کشد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » ابیات منتسب » شمارهٔ ۴۲

 

دلبر چه زود خط به رخ دلستان کشید

خطی چنان لطیف به ماهی توان کشید

صائب تبریزی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

 

درد تو، کی توان بتن ناتوان کشید؟!

کوهی چنان بموی چنین، چون توان کشید؟!

هر جا نوشته بود ز مجنون حکایتی

جسم ضعیف من خط بطلان بر آن کشید

پر فتنه بود از نگهت روزگار ما

[...]

واعظ قزوینی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸

 

هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشید

هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید

هر خون که ریختی تو به محشر نشد حساب

پنداشتم حساب تو را می‌توان کشید

دیشب به یاد قد تو از دل کشیده‌ام

[...]

فروغی بسطامی
 
 
sunny dark_mode