گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴

 

قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این

اشکم روان شدست، ز عین عناست این

در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی

غیر خیال دوست که گفت آشناست این؟

عمریست تا نشسته‌ام ای دوست بر درت!

[...]

سلمان ساوجی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۲

 

بنمای رخ که مطلع صبح صفاست این

آیینه جمال نمای خداست این

کردم بسی طفیل سگان بر در تو جای

هرگز نگفتیم چه کس است از کجاست این

بر سینه می زدم ز غمت سنگ هر که دید

[...]

جامی
 

جیحون یزدی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - درتهنیت عید غدیر و منقبت حضرت امیر (ع)

 

گفتا نبی بخلق که دست خداست این

دست خدا بود که بمنبر بپاست این

حلال مشکلات بارض و سماست این

سر حلقه رسل غرض از اولیاست این

جیحون یزدی
 
 
sunny dark_mode