گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۴

 

گر جام غم فرستی، نوشم که غم نباشد

کانجا که عشق باشد، این مایه کم نباشد

سودای تست در جان، نقشت درون سینه

حرفی برون نیفتد تا سر قلم نباشد

من خود فتوح دانم مردن به تیغت، اما

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰

 

جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد

بود و وجود ما را باک از عدم نباشد

سلطان وقت خویشیم گرچه ز روی ظاهر

لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد

مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده

[...]

عبید زاکانی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۳

 

هرچند خودنمایی تخت و حشم نباشد

در عرض بی‌حیایی آیینه‌ کم نباشد

پیش از خیال هستی باید در عدم زد

این دستگاه خجلت‌کاو یک دو دم نباشد

موضوع ‌کسوت جود دامن‌فشانیی هست

[...]

بیدل دهلوی
 
 
sunny dark_mode