گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹

 

رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن

تَرک من خراب شب‌گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

[...]

مولانا
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹۶

 

ما آشنای خویشیم بیگانگی رها کن

دُردی به ذوق می نوش درد دلت دوا کن

در بحر ما قدم نه با ما دمی برآور

آب حیات ما نوش میلی به سوی ما کن

خواهی که پادشاهی یابی چو بندگانش

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

ای پادشاه خوبان رحمی بر این گدا کن

از مکرمت دلم را از قید غم رها کن

من خسته وغریبم شد درد و غم نصیبم

گفتی که من طبیبم درد مرا دوا کن

ما را نبود گاهی جز درگهت پناهی

[...]

بلند اقبال
 
 
sunny dark_mode