×
رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۹
خوبان همه سپاهند، اوشان خدایگانست
مر نیک بختیم را بر روی او نشانست
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸
هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست
گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست
زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه
بینی دراز کردن آیین نر خرانست
هر جا که سیمبر بد میدانک سیم بِربُد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۰
امروز شهر ما را صد رونقست و جانست
زیرا که شاه خوبان امروز در میانست
حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد
شهری که در میانش آن صارم زمانست
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰
حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست
حیران کار عشقش فارغ ز این و آنست
تا قد آن صنوبر از چشم ما روان شد
خون دل از فراقش بر چشم ما روانست
سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد
[...]