گنجور

رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۹

 

خوبان همه سپاهند، اوشان خدایگانست

مر نیک بختیم را بر روی او نشانست

رودکی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸

 

هر دم سلام آرد کاین نامه از فلان‌ست

گویی سلام و کاغذ در شهر ما گران‌ست

زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه

بینی دراز کردن آیین نر خران‌ست

هر جا که سیمبر بد می‌دانک سیم بِربُد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۰

 

امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جانست

زیرا که شاه خوبان امروز در میانست

حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد

شهری که در میانش آن صارم زمانست

آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد

[...]

مولانا
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست

حیران کار عشقش فارغ ز این و آنست

تا قد آن صنوبر از چشم ما روان شد

خون دل از فراقش بر چشم ما روانست

سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
sunny dark_mode