گنجور

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲

 

بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد

تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد

میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن

گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد

مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد

[...]

فیض کاشانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

طایف کعبه گر شبی بر حرم تو بگذرد

فسخ کند عزیمت و سر بدر تو بسپرد

وجد و سماع صوفیان نیست عجب زچنگ و نی

عشق چو نغمه ساز شد کوه برقص آورد

بی مه عارضت بتا عاشق دردمند تو

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
sunny dark_mode