گنجور

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹

 

صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت

بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت

سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد

گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت

پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنه‌ها رود

[...]

سعدی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۰

 

کار به نقش پا رساند جهد سر هواییت

شمع صفت به داغ برد آینه خودنماییت

دل به غبار وهم و وظن رفت زشغل ما و من

آینه ‌ها به باد داد زنگ نفس‌ زداییت

فقر نداشت این‌قدر رنج خیال پا و سر

[...]

بیدل دهلوی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

دید چو دیده دو بین در همه روشناییت

بر در این و آن زند حلقه آشناییت

تلخ بود مذاق من با لب شکرین تو

تیره شبست روز من با همه روشناییت

دعوی خواجگی کند بنده خاکسار تو

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

ای که نرسته در چمن سرو به دلربائیت

حیف، که همچو گل بود، عادت بی وفائیت

ای مه آفتاب رخ، در شب تار عاشقان

اشک فشانده شمع جمع، از غم روشنائیت

سینه به خاک برنهد، تن به هلاک در نهد

[...]

افسر کرمانی
 
 
sunny dark_mode