گنجور

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح ابوالمظفر فضلون

 

کنون دانم که با مردم بدل میلست گردون را

که بر تخت شهی بنشاند شاهشناه فضلون را

یکی سر بود میران را یکی تاجست شاهان را

یکی مه بود ماهان را یکی مهر است گردون را

یکی از هفت گردونست عالی همتش برتر

[...]

قطران تبریزی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را

گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را

تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا

که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را

نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲

 

به چشم کم مبین ای کج نظر دلهای پر خون را

که ناز خیمه لیلی است در سر، داغ مجنون را

به مژگان تر من قطره خون را تماشا کن

ندیدی گر به دوش کوهکن تمثال گلگون را

نظربندست عاشق رو به هر جانب که می آرد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳

 

نبردم زیر خاک از عجز با خود دعوی خون را

به دست زخم دندان دادم آن لبهای میگون را

ز چشم شوخ لیلی آهوان دارند فرمانی

که هر جا می رود، از چشم نگذارند مجنون را

رمیدن جست ازخاطر غزالان را ز بی جایی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴

 

نگه دار از لب پیمانه آن لبهای میگون را

که با خون شسته است ای خونی شرم و حیا خون را؟

مشو غافل ز مکر دختر رز هوش اگر داری

که این مکار می گیرد رگ خواب فلاطون را

حریف زخم دندان ملامت نیست لبهایت

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۵

 

شکوه حسن لیلی آنچنان پر کرد هامون را

که از جمعیت آهو، حصاری ساخت مجنون را

چنان باشند وحشت دیدگان جویای یکدیگر

که می آید رم آهو به استقبال مجنون را

اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » مطالع » شمارهٔ ۷۰

 

نمی گردد حجاب از دورگردی لفظ مضمون را

سواد شهر نتواند مسخر کرد مجنون را

صائب تبریزی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

گرفتم در نظر، هر جا شدم، آن قد موزون را

خیابان کردم از یک سرو، بر خود کوه و هامون را

مربی گر نباشد آفتاب طلعت لیلی

که میسازد نگین حلقه اطفال مجنون را

تلاش خودشناسی، شیوه آزادگان باشد

[...]

واعظ قزوینی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

نصیبی گر زسوز سینه ام می بود مجنون را

زابر چشم تر دریای خون می کرد هامون را

دمی گر پشتگرمی از بسوی باده می دیدم

سبک می کردم از بار خرد دوش فلاطون را

نماید از پس تسخیر عالم خسرو حسنت

[...]

جویای تبریزی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸

 

چنان پیچیده توفان سرشکم‌کوه و هامون را

که‌نقش پای هم‌گرداب‌شد فرهاد و مجنون‌را

جنون می‌جوشد از مدّ نگاه حیرتم اما

به‌جوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را

چو سیمت‌نیست‌خامش‌کن‌که‌صوتت براثرگردد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹

 

نظر برکجروان از راستان بیش است‌گردون‌را

که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را

شهیدم لیک می‌دانم‌که عشق عافیت دشمن

چو‌یاقوتم به آتش می‌برد هر قطرهٔ خون را

در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰

 

نمی‌دانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را

رم این‌گردباد آخر به ساغرکرد هامون را

به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستی‌کن

که‌خط جوشیدودرساغرگرفت‌آن‌حسن میگون‌را

به امید چکیدن دست و پایی می‌زند اشکم

[...]

بیدل دهلوی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

اگر بیند ز قدّت مصرع برجسته مضمون را

چمن پیرا، کند از باغ بیرون سرو موزون را

نمکدانی بود چون داغ من چشم غزالانش

به شور آورد تا صحرانورد ناله، هامون را

از آن، گل سینه چاک انداخت خود را در گریبانش

[...]

حزین لاهیجی
 

طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

اگر هوشم کند چون شانه در زلفش شبیخون را

به یک مو بسته گردم سرنوشت بخت واژون را

به جز وحشت نباشد هیچ سرمشق خط عاشق

سیه از چشم آهو کن سواد لوح مجنون را!

نگردد جوهری هم‌سنگ میزان سرشک من

[...]

طغرل احراری
 
 
sunny dark_mode