گنجور

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

سرم خاکیست بعد از رفتنت در رهگذر مانده

نه چشمانند بر خاک از قدمهایت اثر مانده

من از دل داشتم چشم از جگر ادرار خون خوردن

چه باشد حال ما این دم که نی دل نه جگر مانده

سخن با من نمی گویی ز خاموشیت حیرانم

[...]

فضولی
 

وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

گذشتم از درت بر خاک سد جا چشم تر مانده

ببین کز اشک سرخم سد نشان بر خاک در مانده

بیا بنگر که غمناکیست چشم آرزو بر در

به امید نگاهی بر سراین رهگذر مانده

بجز من هر کرا دیدی ز بیماران غم گشتی

[...]

وحشی بافقی
 
 
sunny dark_mode