گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۲۹

 

چو شب ظلمت شود در کوی او از دود آه من

بود هر شمع سبز از مجلس او خضر راه من

بابافغانی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

تو نیز افکنده ای ، ای چرخ ، مهرِ خود به ماهِ من،

رقیبم گشته ای ، مشکل که گردی نیک خواهِ من

سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت

نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من

چه حال است اینکه ، هر گَه سویِ آن خورشید رَه جُستم،

[...]

فضولی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۴۵

 

گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من

وزین شهرم سیه‌رو کرده چشم روسیاه من

چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا

رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من

کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او

[...]

محتشم کاشانی
 

وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳

 

تغافلها زد اما شد نگاهی عذر خواه من

که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من

مرا چشم تو افکند از نظر اما نمی‌پرسی

که جاسوس نگاه او چه می‌خواهد ز راه من

برای حرمت خاک درت این چشم می‌دارم

[...]

وحشی بافقی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷

 

نه رو از ناز می تابد، گه نظاره ماه من

ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من

به فتوای کسی خون مرا ریزی که در محشر

کنم گر دعوی خون، باز خواهد شد نگاه من

مرا کشتی که خوش حالی به آن غایت که پنداری

[...]

عرفی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۴۲

 

ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من

ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من

به استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه من

به شمشیر تغافل ملک گیرد پادشاه من

خدا زین برق عالمسوز جانان را نگه دارد!

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۴۳

 

اگر اشک پشیمانی نگردد عذرخواه من

بپوشد چشمه خورشید را گرد گناه من

ز تسخیر نگاه سرکش او عاجزم، ورنه

عنان برق را در دست می پیچد گیاه من

به این شوقی که من در کعبه مقصود رو دارم

[...]

صائب تبریزی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

به دور خط رخسارت دو چندان گشت آه من

شد آخر سبزه پشت لبت مهر گیاه من

مرا طاق دو ابروی تو محراب دعا باشد

مگردان روی از من کعبه من قبله گاه من

من بیخانمان غیر از تو عرض دل که را گویم

[...]

سیدای نسفی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 

بود روز و شبم تا کی سیاه از دود آه من

برآ رخشنده خورشید من و تابنده ماه من

نه ز ابری قطره‌ای و نه ز جوئی رشحه‌ای دیدم

گرفت آخر ز تاب تشنگی آتش گیاه من

بجز نومیدیم سوزان بهر آتش که میخواهی

[...]

مشتاق اصفهانی
 

ترکی شیرازی » دیوان اشعار » فصل سوم - سوگواری‌ها » شمارهٔ ۲۰ - علمدار سپاه

 

برادر جان! تو بودی ناصر و پشت و پناه من

در این پیکار بودی تو علمدار سپاه من

ترکی شیرازی
 
 
sunny dark_mode