گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

 

چو محمل بسته بر عزم سفر جانان برون آید

به همراهی او صد کاروان جان برون آید

ندارد هیچ کس تاب وداع او بگوییدش

که بر بیچارگان رحمی کند پنهان برون آید

مبند آن ماه گو محمل که می گریند صد بی دل

[...]

جامی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

نشاطم می‌کشد چون از تنم پیکان برون آید

که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید

نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران

بمیرد هر شرر کز آتش سوزان برون آید

غباری کان مقیم درگهت تا شد نمی‌خواهد

[...]

فضولی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

خوش آن بیداد کز فریاد من جانان برون آید

نفیر دادخواهان سر کشد سلطان برون آید

به عزم بزم خاصش گیرم آن دم دامن رعنا

که داد دادخواهان داده از ایوان برون آید

فلک هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا دیگر

[...]

محتشم کاشانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸۹

 

به امید چه از تن غافلان را جان برون آید؟

به کشتن می رود چون خونی از زندان برون آید

زمشرق می شود هر اختری در وقت خود طالع

رسد چون نوبت نان طفل را دندان برون آید

مخور زنهار روی دست این دریانوردان را

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹۰

 

زقید جسم جانهای عزیز آسان برون آید

به خوابی یوسف بی جرم از زندان برون آید

نگیرد رنگ دنیا هر که دارد جوهر مردی

که تیغ تیز از دریای خون عریان برون آید

خط شبرنگ می آید برون از لعل سیرابش

[...]

صائب تبریزی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

 

کند بر تخت عزت جا، چو از تن جان برون آید

به شاهی می رسد یوسف، چو از زندان برون آید

ز بس از درد هجران زندگانی گشته دشوارم

رگ جان بی تو چون تار نفس آسان برون آید

ز تیر غمزهٔ او بس که دارد دل جراحت ها

[...]

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

نقاب از چهره بگشا تا ز غربت جان برون آید

برافشان زلف را تا زاهد از ایمان برون آید

دهد گر لعل سیرابت منادی، جانگدازان را

خضر لب تشنه از سرچشمهٔ حیوان برون آید

فرو خوردم ز بیم خویت از بس اشک خونین را

[...]

حزین لاهیجی
 
 
sunny dark_mode