گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۶

 

درخت و برگ برآید ز خاک این گوید

که «خواجه هر چه بکاری تو را همان روید»

تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار

که چیست قیمت مردم؟ هر آنچ می‌جوید

بشو دو دست ز خویش و بیا به خوان بنشین

[...]

مولانا
 

جامی » بهارستان » روضهٔ ششم (در مطایبه) » بخش ۴۶

 

عجب مدار ز ممدوح اگر کند احسان

بجای مادح خود گرچه نیک و بد گوید

ز بحر جود کند رشحه ای روان که بدان

ز لوح خاطر خود حرف ذم خود شوید

جامی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۲

 

مگو که یاد تو اهلی نمیکند نفسی

که ذکر خیر تو تا زنده است میگوید

مرنج اگر نرسد جانب تو نامه او

که می نویسد و سیلاب گریه میشوید

اهلی شیرازی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳۳

 

که با تو حرف شهیدان عشق می‌گوید

که خون شبنم از آفتاب می‌جوید

به اشک روی مرا شسته طفل خودرایی

که هفته هفته رخ خویش را نمی‌شوید

در آن دیار که ماییم بی‌غمی کفر است

[...]

صائب تبریزی
 

صامت بروجردی » کتاب الروایات و المصائب » شمارهٔ ۷ - آمدن بشیر از جانب یوسف به خدمت یعقوب

 

بشیر یافت که آن پیر زن چه می‌گوید

کدام راه از این اضطراب می‌پوید

صامت بروجردی
 
 
sunny dark_mode