×
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱
مهی که شمع رخش نور دیدهٔ من بود
ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود
مرا کشندهترین ورطهٔ محل وداع
سرشگ رانی آن سر پاکدامن بود
فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹
شبی که خانه ام از روی یار گلشن بود
دماغ سوخته من چو شمع روشن بود
به گرد یار چو پروانه رقص می رفتم
میان آب و عرق شمع تا به گردن بود
چمن چو تاج سیاهوش می نمود از دور
[...]
صامت بروجردی » کتاب الروایات و المصائب » شمارهٔ ۲۰ - در وضوء گرفتن فخر امم(ص)
قبیلهای که در اطراف او معین بود
زهر بلیه در آن روزگار ایمن بود