گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱

 

تفاوتی نکند قدر پادشایی را

که التفات کند کمترین گدایی را

به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد

که در به روی ببندند آشنایی را

مگر حلال نباشد که بندگان ملوک

[...]

سعدی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

اگر تو تازه کنی با من آشنایی را

بر افکنی ز جهان رسم بی وفایی را

ز راه مرحمت آن دم که از وفا گویی

بسوز همچو دلم برقع جدایی را

اگر چراغ نباشد شبِ وصال چه غم

[...]

حکیم نزاری
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

شناخت آنکه غم و محنت جدایی را

بمیرد و نبرد سلک آشنایی را

به اختیار نگردد کس از عزیزان دور

ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را

مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در توحید و حکمت و موعظه گوید

 

به شکر حق که کند شکر حق ستایی را

کسی چه شکر کند نعمت خدایی را

چه کبریاست ندانم ز ملک تا ملکوت

چه فسحت است و فضا ملک کبریایی را

کمال حکمت او میکند بنات نبات

[...]

اهلی شیرازی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۹

 

به کوی عشق مبر زاهد ریایی را

مکن به شهر بدآموز، روستایی را

جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند

نچیده اند گل باغ آشنایی را

ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟

[...]

صائب تبریزی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

وبال جان اسیران مکن رهایی را

مده به اهل وفا یاد بی‌وفایی را

به مرگ هم نبریدم به هرکه پیوستم

کسی نخوانده چو من جزو آشنایی را

میسرست وصالت مرا ولی چه وصال

[...]

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

سخن ز غیر مپرسید بینوایی را

که کرده ورد زبان حرف آشنایی را

حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است

که حرف موج بگویند ناخدایی را

دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر

[...]

قدسی مشهدی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

نهاده حسن تو بنیاد دلربایی را

گرفته گل ز رخت بوی بی‌وفایی را

کسی نیافته قدر برهنه پایی را

خراج نیست در این ملک بی‌نوایی را

رسا نمی‌شود از سعی خامه تقدیر

[...]

قصاب کاشانی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

در آن سرا که برانند پادشایی را

کجا مجال بود ره‌نشین گدایی را

ز خاک میکده جو سر جم که می‌بینم

به پای هر خُم جام جهان‌نمایی را

خلاف رسم از آن چشم فتنه‌خیز فلک ‏

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

گدای کوی تو کی خواست پادشایی را

که پادشایی خود یافت این گدایی را

تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید

هزار مایه زیان بود بینوایی را

ز خضر صد رهم ایام عمر افزون است

[...]

صفایی جندقی
 

نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

بجان دوست که از درمران گدائی را

که جز درت نشناسد در سرائی را

کدام دل که در او جا کند نصیحت خلق

مگر خیال تو خالی گذاشت جائی را

بیا بصبر من و عشق خود مشاهده کن

[...]

نیر تبریزی
 
 
sunny dark_mode