گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۱

 

من و خیال تو شبها و کنج خانه خویش

سرود بیخودی و آه عاشقانه خویش

به خون همی طپم از ناله های خود همه شب

کسی نکرده چو من رقص بر ترانه خویش

خیال خال تو بردم من ضعیف به خاک

[...]

جامی
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰

 

رمید طایر جانم ز آشیانه خویش

که در هوای تو خوش یافت آب و دانه خویش

دل از قفای نظر کو به کوی می گردد

نظر ز شوق تو گم کرده راه خانه خویش

ز باغ رفت گل و بلبلان خموش شدند

[...]

نظیری نیشابوری
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹

 

منم که می کنم از درد بی کرانهٔ خویش

مگو، مگو ز غم، آرایش زمانهٔ خویش

فلک به چرب زبانی، گدای فرصت نیست

به مدعی ندهی، گوهر یگانهٔ خویش

ز نفخ صور نه توفان نوح بی خطر است

[...]

عرفی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹

 

به عمرها ننهم پا برون ز خانهٔ خویش

نگاهبان خودم من بر آستانهٔ خویش

به هر طریق که بگذشته بی تاسف نیست

به سوز و داغ دی و عشرت شبانهٔ خویش

در آن دیار دلم کرده خو به بد مستی

[...]

عرفی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۳۱

 

نمی روم به بهشت برین زخانه خویش

به گل فرو شده پایم درآستانه خویش

به گنجها نتوان درد را خرید از من

به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خویش

به نغمه دگران احتیاج نیست مرا

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۳۲

 

به هر سیاه درون مشنوان ترانه خویش

زمین پاک طلب کن برای دانه خویش

زبان خویش به دیوار تا توان مالید

قدم برون مگذار از درون خانه خویش

گناه زشتی خود را بر آبگینه منه

[...]

صائب تبریزی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

جز آنکه برد چو شمعت شبی به خانه خویش

کدام مرغ زد آتش به آشیانه خویش

به سر رسید شب هستیم ز قصه هجر

شدم به خواب عدم آخر از فسانه خویش

نباشدش اثری اشک من چه سان آرم

[...]

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

جز آنکه کرد ز عشقت خراب خانه خویش

کدام مرغ ز هم ریخت آشیانه خویش

سزد چو لیلی و مجنون من و تو گر نازیم

ز حسن و عشق بعهد خود و زمانه خویش

به بحر عشق منم آن صدف که نیست مرا

[...]

مشتاق اصفهانی
 

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۸۳

 

زخانه توکشم رخت سوی خانه خویش

نهم رخی به رخ دلبر یگانه خویش

یغمای جندقی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

من و ترا بسخن کرده او بهانهٔ خویش

که خوبگوید و خود بشنود فسانهٔ خویش

ببین ببزم که نائی چگونه از لب خود

دمد به نای و دهد گوش بر ترانهٔ خویش

من و خرابی دل بعد ازین که آن دلبر

[...]

صغیر اصفهانی
 

رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » برق نگاه

 

به روی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش

به دست برق سپردیم آشیانهٔ خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا

همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را

[...]

رهی معیری
 
 
sunny dark_mode