گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۶

 

ز حرف سرد چه پروا روان سوخته را؟

که هست مرهم کافور، جان سوخته را

ز بس که اهل سعادت گرسنه چشم شدند

هما به سگ ندهد استخوان سوخته را

نظر به نعمت الوان چرا سیاه کند؟

[...]

صائب تبریزی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷

 

اگر خرند زعشاق جان سوخته را

روان بدوست برم این روان سوخته را

کشد چو شعله زحرف فراق دوست نفس

کشم بکام خموشی زبان سوخته را

زآتش دل من حرف در دهن سوزد

[...]

فیض کاشانی
 
 
sunny dark_mode