گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۱

 

شد زنده جان من به می، زان یاد بسیارش کنم

انگور اگر منت نهد، من زنده بر دارش کنم

من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر

هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم

جان نیک ناهموار شد، تا با سر و تن یار شد

[...]

اوحدی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۵

 

از صبر من آزرده شد تا چند آزارش کنم

یک چند هم بیتابیی دانسته در کارش کنم

در ظلمت بخت سیه عالم به او روشن نشد

افروختم شمع وفا کز خود خبردارش کنم

سوز محبت حسن را رنگین بهار دیگر است

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
sunny dark_mode