گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت

چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت

به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد

به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت

دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵

 

به کجا روم ز دستت به چه سان رهم ز شستت

همه جا رسیده شستت همه را گرفته دستت

بکشی به شست خویشم بکشی به دست خویشم

بکش و بکش که جانم به فدای دست و شستت

به من فقیر مسکین چو گذر کنی بیفکن

[...]

فیض کاشانی
 
 
sunny dark_mode