گنجور

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴

 

گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون دارد

پس چرا دل همه شب حال دگرگون دارد

من و نظارهٔ باغی که بهاران آنجا

خاک را خون شهیدان تو گلگون دارد

من دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهات

[...]

فروغی بسطامی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد

که به رخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد

می‌رود غافل و خلقش ز پی و من به شگفت

کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد

پای خم دست پی گردش ساغر بگشای

[...]

فرخی یزدی
 
 
sunny dark_mode