گنجور

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۵

 

هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو

یار غیری و فغان من از آن است که تو

همچو سوسن به زبان با همه کس در سخنی

وین خسان را همگی حمل بر آن است که تو

میدری غنچه صفت پردهٔ ناموس ولی

[...]

محتشم کاشانی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

غیر را خون دل از دیده روان است که تو

خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو

نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر

آری آیین مروت نه چنان است که تو

بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش

[...]

آذر بیگدلی
 
 
sunny dark_mode