زان سخن آن قوم حیران آمده

آب گشتند، از پی نان آمده

جمع می‌دیدند حیران آمده

همچو ذره پای کوبان آمده

هر چه کرده جمله تاوان آمده

جان به لب عمرم به پایان آمده

غرق ادبارم ز زندان آمده

پای و سر گم کرده حیران آمده

خودپرستی راه شیطان آمده

بت شکستن کار مردان آمده

ای تو نورذات یزدان آمده

ای تو عین کلّ عرفان آمده

ای تو هم پیدا و پنهان آمده

بنده عطّارت ثنا خوان آمده

مصطفی در اسم اعیان آمده

مرتضی در عین انسان آمده

مصطفی درجسم چون جان آمدهٔ

مرتضی اسرار سبحان آمده

بود او از بود عرفان آمده

در جهان خورشید تابان آمده

خود مرا جانی ز جانان آمده

پیش من شاه سلیمان آمده

اول معنیم پنهان آمده

آخر معنیم در جان آمده

ای ز وصلت قطره باران آمده

در تک دریا ودرکان آمده

گفت ای پیدا و پنهان آمده

خلق عالم از تو حیران آمده

عشق تو از بس کشش جان آمده

کشتگانت شاد و خندان آمده

جان شکرخای است لیکن از توش

شکری دیگر به دندان آمده

دوش دیدم صورت دل را چنانک

[...]

آن جهان فضل را جان آمده

افسری بر سر ز اعیان آمده

هدهدی باشد خبرخوان آمده

و ز سبا پیش سلیمان آمده

در مقام فرق فرقان آمده

در مقام جمع قرآن آمده