گنجور

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح ابوالمظفر فضلون

 

ابر آزاری بلؤلؤ باغرا قارون کند

در چمن بیجاده از پیروزه سر بیرون کند

گر نبد کنجور قارون ابر درافشان چرا

هر بهار از گنج قارون باغرا قارون کند

گوشوار شاخ را از لؤلؤ لالا کند

[...]

قطران تبریزی
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۱۸ - ممدوح برای حکیم خلعتی فرستاده در شکر آن گوید

 

ای خداوندی که از دریای دستت روزگار

آز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کند

گر سموم قهر تو بر بحر و کان یابد گذر

در این بیجاده و بیجادهٔ آن خون کند

ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد

[...]

انوری
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰

 

هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند

کز دل آخر چون جمالت روی گل بیرون کند

تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل

گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند

از صبا روی صحاری خنده چون لیلی کند

[...]

سلمان ساوجی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۱

 

حسبتالله به سست ای میر با من دوستی

چند گرمی های بی موقع دلم را خون کند

تیغ گویند آلت قطع است و بخشیدی به من

دین نشد کز قطع پیوند توام ممنون کند

لیک جرم او چه باشد با چنین کندی که اوست

[...]

ابوالحسن فراهانی
 

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۷

 

نوبهار آمد که روی باغ را گلگون کند

سوز را در رقص آرد، بید را مجنون کند

کرد ظاهر غنچه ی گل را بهار از شاخسار

همچو طوطی کز قفس منقار را بیرون کند

ضعف ما از قوت عشق است، کو صاحبدلی

[...]

سلیم تهرانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۵

 

ناله آتش عنانم رخنه در گردون کند

گریه پا در رکابم شهر را هامون کند

دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست

سرو می پیچد به خود تا مصرعی موزون کند

دست لیلی را غرور حسن دارد در نگار

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۶

 

کی گره باز از دل من باده گلگون کند؟

نی مگر دست نوازش ز آستین بیرون کند

خارخاری هر که را در دل بود چون گردباد

ریشه هیهات است محکم در دل هامون کند

چشم پوشیدن زدنیا بر خسیسان مشکل است

[...]

صائب تبریزی
 

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند

شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟

دایه را پستان به ناخن می‌تراشد طفل عشق

تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند

آنکه می‌خواهد غمی بردارد از روی دلم

[...]

قدسی مشهدی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰

 

غنچه سالی خون خورد، تا چهره‌ای گلگون کند

در چنین محنت‌سرا، دل شادمانی چون کند؟!

خودنمایی زیر چرخ فتنه بار از عقل نیست

از سبک‌مغزی حباب از بحر سر بیرون کند

بس که عنقا داشت عار از شهرت خود در جهان

[...]

واعظ قزوینی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

خون دل از دیده ام روزی که سر بیرون کند

شهر را گرداب سازد دشت را جیحون کند

ریشه زلف پریشانی بود نخل وجود

آدمی از ساده لوحی شکوه از گردون کند

می کشد رخت خود از گلشن در آغوش قفس

[...]

سیدای نسفی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید

 

مادری کو رخ بخون زادگان گلگون کند

گر کس از بیمهری او خون نگرید، چون کند؟!

آذر بیگدلی
 

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

عقل را گیسوی لیلی طلعتان مجنون کند

با دل مجنونم این زنجیر یارب چون کند

تا به گونا گون بسوزد روز هجر این دل مرا

در شب وصلم به عمد الطاف گوناگون کند

با کمال تنگدستی منت ایزد را که عشق

[...]

صفایی جندقی
 
 
sunny dark_mode