گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰

 

عشق کو تا گرم سازد این دلِ رنجور را

در حریمِ سینه افروزد چراغِ طور را

حیرتی دارم که با این نشأه سرشارِ عشق

دار چون بر دوشِ خود دارد سرِ منصور را

چند از هر کوکبی نیشی به چشمِ من خورد؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱

 

نیست از سنگِ ملامت غم سرِ پر شور را

کس نترسانده است از رطلِ گران مخمور را

ما به داغِ خود خوشیم ای صبح دست از ما بدار

صرفِ داغِ مُهر کن این مرهمِ کافور را

چرخِ عاجز‌کُش چرا در خاک و خونم می‌کشد؟

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲

 

خط نسازد بی صفا آن عارضِ پر نور را

از نسیمِ صبح پروا نیست شمعِ طور را

شکوه مُهرِ خاموشی می‌خواست گیرد از لبم

ریختم در شیشه باز این بادهٔ پر زور را

پا منه بیرون ز حدِ خویش تا بینا شوی

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳

 

چون ز می افروختی آن عارضِ پر نور را

داغِ بی‌تابی چراغان کرد کوهِ طور را

از سرِ پر شور ما ای عقل ناقص در‌گذر

پاسبانی نیست حاجت خانهٔ زنبور را

بر گلِ رخسار او آن خالِ دلکش را ببین

[...]

صائب تبریزی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۳

 

بسکه بر هم زد ز ترکش خانه زنبور را

کرد چون مژگان به چشمم ظلمتستان نور را

کشتزار بی نیازی را غباری حاصل است

خرمن آید در نظر نقش پی ما مور را

اسیر شهرستانی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

می نماید در شب تاریک راه دور را

چشمی از شمع است روشن تر عصای کور را

رستمی، تا چون کمان حلقه بر خود غالبی

می کند گردآوری برگشتن از خود زور را

در پناه عجز ایمن گشتم از جور سپهر

[...]

جویای تبریزی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹

 

شوق اگر بی‌پرده سازد حسرت مستور را

عرض یک‌خمیازه صحرا می‌کند مخمور را

درد دل در پردهٔ محویتم خون می‌خورد

از تحیر خشک بندی‌کرده‌ام ناسور را

چاره‌سازان در صلاح کار خود بیچاره‌اند

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰

 

عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را

ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را

عشق چون‌گرم طلب سازد سر پرشور را

شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را

بی‌نیازی، بسکه‌ مشتاق لقای عجز بود

[...]

بیدل دهلوی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

می‌رساند از ره ظلمت به منزل مور را

آنکه پنهان در دل هر ذره دارد نور را

وادی عشق است و اول ترک هستی گفته‌ام

کرده‌ام بر خویشتن نزدیک راه دور را

به نگردد از رفوکاری جراحت‌های دل

[...]

قصاب کاشانی
 
 
sunny dark_mode