امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲ - در مدح شمس الملک
وه که پیدا می کند هر دم ز روی روشنش
فتنه ای در زلف شهر آشوب و چشم پر فنش
چشم او هر ساعت آبستن به روزی روشنست
خط دستورست پنداری شب آبستنش
هر سحر پیراهنی در بر قبا کرد آسمان
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
هر که معلومش نمیگردد که زاهد را که کشت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۷
هر که ما را دوست دارد خلق گردد دشمنش
ترک خود باید گرفت آن را که باید با منش
هرکه گامی زد درین ره اختیارش شد ز دست
وآن که سر پیچید ازین در خون خود در گردنش
این قبول از دوست می باید که باشد قصّه چیست
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۱
آیتی از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش
هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش
سوخت جان و شعله ای نامد برون در پیش او
زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش
شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود
[...]
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷
چون تحمل میکند تن صحبت پیراهنش
چون کند افتاده است آن این زمان در گردنش؟
دست در گردن گهی ار کرد با او یا که یافت
جز ره پیراهن دولت زهی پیراهنش
سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی زحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴
آن دلارامی که آرامی نباشد با منش
کرد شام عاشقان چون صبح روی روشنش
آستین از رو چو برگیرد ترا روشن شود
کآفتاب حسن دارد مطلع از پیراهنش
زآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آب
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۳
آنکه می خوانند مردم مردم چشم منش
چشم من روشن به روی اوست گفتم روشنش
بر دل عاشق ز یک یک شیوه های چشم او
شیوه خوشتر نمی آید ز عاشق کشتنش
آهوان را از دویدن شد جگر خون و هنوز
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۷
صبحدم آورد بویی سویم از پیراهنش
راست گویم آب حیوان می چکد از دامنش
خون ما در گردنش بود آن نگار و بس نبود
طرفه اینست آن که جان گشتست طوق گردنش
روی چون ماه تو را محتاج آرایش نبود
[...]
شاه نعمتالله ولی » مفردات » شمارهٔ ۱۲۵
در هوای مجلسش چندان بگریم همچو شمع
کآب چشمم نرم گرداند دل چون آهنش
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۱
آرزو دارم که گردم خاک راه توسنش
لیک می ترسم ز من گردی رسد بر دامنش
کی بعمدا سوی من بیند چو می دارد دریغ
گوشه چشمی که افتد ناگهان سوی منش
آمد آن کافر برون شمیر بسته دی سوار
[...]
جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵
نازک اندامی که هست آسیب تن پیراهنش
جانم آزارد ز آسیبی که آید بر تنش
چون گلشن می داشتم بر دست چون دارم روا
کوفتد گل گل به تن چون گلبن از دست منش
ترسم از آزار مژگان ورنه دارم آرزو
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۳
آن پریرو هرکه خواهد دست دل در گردنش
تا ندارد دست از عالم نگیرد دامنش
باشد از گمگشتگی یابی چو مجنون ره بدوست
ورنه آن آهوی مشکین کس نداند مسکنش
برق حسن او نخواهد از درخشیدن نشست
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۱
بود بیجان آینه از هجر روی روشنش
صورت او دید پیدا گشت جانی در تنش
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲
آنکه از آب حیات آزرده می گردد تنش
کی توان دیدن بروز جنگ غرق آهنش؟
آنکه بر دوشش گرانی می کند جیب قبا
چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴
گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش
همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش
در هوایش گر رود ذرات خاک من بباد
از هوا داری در آیم ذره وار از روزنش
آن پریرو را چه لایق کلبه تاریک دل؟
[...]
وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش
تا چو من افتادهای نا گه بگیرد دامنش
مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت
از کمین برخاست ناگه غمزهٔ صید افکنش
عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما
[...]
عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳
هر که از خون ریز من آلوده گردد دامنش
عذر ننگ این عمل در عهدهٔ شکر منش
خست از اندازه بیرون می برد دهر خسیس
آتشی بینم که می گردد به گرد دامنش
گر محبّت باغبان گلشن جنت شود
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۶
زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش
هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش
می دهد بر باد این گل حسن را تر دامنی
گل در آتش کی رود گر تر نباشد دامنش
گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰۰
گر کنند از رشته جانها زه پیراهنش
از لطافت رنگ گرداند بیاض گردنش
دور باش شرم را نازم که با آن خیرگی
دست خالی می رود بیرون نسیم از گلشنش
آن که با تیغ تغافل می کشد صید حرم
[...]