گنجور

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

جان و دل پیوند کن با یار بی مانند خویش

هرچه غیر از عشق او بند است بگسل بند خویش

او به ذات خود غنی مطلق آمد لیک هست

در ظهور این غنا محتاج حاجتمند خویش

زاهد از نظاره خوبان مرا سوگند داد

[...]

جامی
 

وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

 

بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش

جذبه‌ای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش

عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار

خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش

ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال

[...]

وحشی بافقی
 
 
sunny dark_mode