گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰

 

من که خمارم، به مسجدها مده راهم دگر

کاین زمان می‌‎خوردم و در حال می‌خواهم دگر

محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی

باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر

رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟

[...]

اوحدی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲

 

می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟

دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند

در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر

هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟

[...]

سلمان ساوجی
 

نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر

دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر

مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود

جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر

در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود

[...]

نسیمی
 

نظام قاری » دیوان البسه » غزلیات » شمارهٔ ۸۳ - سلمان ساوجی فرماید

 

میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر

میبرد سودای صوف مشکی از راهم دگر

از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر

شب شوم چون مست گویم پوستین بخشم صباح

[...]

نظام قاری
 
 
sunny dark_mode