گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۱

 

دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم

سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را

چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش

[...]

عطار
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۵

 

درد ما را با غمت چون نیست درمان چون کنم

وین سر سرگشته ام را نیست سامان چون کنم

دل ضعیفست ای مسلمانان به فریادم رسید

چون ندارد طاقت آن بار هجران چون کنم

در امید صبح دیدارش به جان آمد دلم

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
sunny dark_mode