گنجور

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل

نقطهٔ سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل

گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست

شهوت آتشگاه جان است و هوا زنار دل

آخر ای آیینه جوهر، دیده‌ای بر خود گمار

[...]

سعدی
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

گر شوی واقف تو ای بی حاصل از اسرار دل

حال دنیا و مافیها کنی در کار دل

از تماشای دو عالم چشم می بستی دگر

گر تو بینا می شدی بر دیدهٔ بیدار دل

زهرهٔ شیران شود آب از پی اش در راه عشق

[...]

سعیدا
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۰

 

مدعی تا چند می‌پرسی تو از اسرار دل

چشم تر افکند بیرون نقطه پرگار دل

رشته زنار بگسستی ولی بت در بغل

گر توانی بگسل ای جان رشته زنار دل

شاهد معنی بود بی‌رنگ آیینه بیار

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
sunny dark_mode