گنجور

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳

 

نیم‌نانی گر خورد مردِ خدا

بذلِ درویشان کند نیمی دگر

ملکِ اقلیمی بگیرد پادشاه

همچنان در بندِ اقلیمی دگر

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۲

 

ظالمی را خفته دیدم نیمروز

گفتم این فتنه است، خوابش برده، بِه

وآنکه خوابش بهتر از بیداری است

آن‌چنان بد زندگانی، مُرده به

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

دوست مشمار، آن که در نعمت زند

لافِ یاریّ و برادرخواندگی

دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست

در پریشان‌حالی و درماندگی

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۱

 

ناسزایی را که بینی بخت‌یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخنِ درّنده تیز

با دَدان آن بِه که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

[...]

۴ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۲

 

هم چنان در فکرِ آن بیتم که گفت

پیل‌بانی بر لبِ دریایِ نیل:

«زیر پایت گر بدانی حالِ مور

هم چو حالِ توست زیر پایِ پیل»

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

چون در آواز آمد آن بَرْبَط سرای

کدخدا را گفتم: از بهر خدای

زَیْبَقم در گوش کُن تا نشنوم

یا دَرَم بگشای تا بیرون روم

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۱

 

پای در زنجیر پیشِ دوستان

بِهْ که با بیگانگان در بوستان

۱ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۹

 

هر چه از دونان به منّت خواستی

در تن افزودیّ و از جان کاستی

۱ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۱۴

 

گربهٔ مسکین اگر پر داشتی

تخمِ گنجشک از جهان برداشتی

۱ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۱

 

آن شنیدستی که در اَقْصایِ غُور

بارْسالاری بیفتاد از ستور

گفت: «چشمِ تنگِ دنیادوست را

یا قناعت پُر کند یا خاکِ گور»

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۳

 

هر کجا سلطانِ عشق آمد، نماند

قوّتِ بازویِ تقویٰ را محل

پاک‌دامن چون زِیَد بیچاره‌ای

اوفتاده تا گریبان در وَحَل؟

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

ظَمَأٌ بِقَلْبی لا یَکادُ یُسیغُهُ

رَشْفُ الزُّلالِ وَلَوْ شَرِبْتُ بُحُوراً

خرّم آن فرخنده‌طالع را که چشم

بر چنین روی اوفتد هر بامداد

مستِ می بیدار گردد نیم‌شب

[...]

۳ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۹

 

تندرستان را نباشد درد ریش

جز به هم‌دردی نگویم درد خویش

گفتن از زنبور بی‌حاصل بود

با یکی در عمر خود ناخورده نیش

تا تو را حالی نباشد همچو ما

[...]

۴ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

این دو چیزم بر گناه انگیختند

بخت نافرجام و عقل ناتمام

گر گرفتارم کنی مستوجبم

ور ببخشی عفو بهتر کاِنتقام

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۶

 

گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی

در همه سنگی نباشد زر و سیم

بر همه عالم همی‌تابد سهیل

جایی انبان میکند جایی ادیم

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۱۲

 

در سخن با دوستان آهسته باش

تا ندارد دشمن خونخوار گوش

پیش دیوار آنچه گویی هوش دار

تا نباشد در پس دیوار گوش

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۰

 

عام نادان پریشان روزگار

به ز دانشمند ناپرهیزگار

کآن به نابینایی از راه اوفتاد

وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۷۶

 

پیش درویشان بود خونت مباح

گر نباشد در میان مالت سبیل

یا مرو با یار ازرق‌پیرهن

یا بکش بر خان و مان انگشت نیل

دوستی با پیلبانان یا مکن

[...]

۳ بیت
سعدی