گنجور

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳

 

آن نه من باشم که روزِ جنگ بینی پشت من

آن منم گر در میانِ خاک و خون بینی سری

کانکه جنگ آرد، به خون خویش بازی می‌کند

روزِ میدان و آن که بگریزد به خونِ لشکری

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴

 

پرتوِ نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است

تربیت نااهل را چون گِردِکان بر گنبد است

۱ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶

 

پادشاهی کاو روا دارد ستم بر زیردست

دوستدارش روزِ سختی دشمن زورآورست

با رعیّت صلح کن وز جنگِ خصمْ ایمن نشین

زان که شاهنشاهِ عادل را رعیّت لشکرست

۲ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

ابلهی کو روزِ روشنْ شمعِ کافوری نهد

زود بینی کِش به شب روغن نباشد در چراغ

۱ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۴

 

چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده

دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین

۱ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

قاضی ار با ما نشیند، برفشاند دست را

محتسِب گر مَی خورد، معذور دارد مست را

۱ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایتِ شمارهٔ ۹

 

گر به جایِ نانْشْ، اندر سفره بودی آفتاب

تا قیامت روزِ روشن کس ندیدی در جهان

۱ بیت
سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج

صحبت گل خوش بُدی گر نیستی تشویش خار

دوش چون طاووس می‌نازیدم اندر باغ وصل

دیگر امروز از فراق یار می‌پیچم چو مار

۲ بیت
سعدی