گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۷

 

نوری که خدا به ما نماید

در جام جهان نما نماید

آئینه چو صیقلش نکردی

روی تو به تو کجا نماید

این لطف نگر که پادشاهی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۸

 

مرا هر دم خیالی رو نماید

در آن نقش خیالم او نماید

به بیداری و خواب ار بینم او را

به هر صورت مرا نیکو نماید

یکی رو در دو آئینه چو بنمود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۹

 

عالم چو مثالی است که در آب نماید

یا نقش خیالی است که در خواب نماید

یا ظل وجودی است که موجود به جود است

همسایه در این سایه به اصحاب نماید

هر ذره ز خورشید جمالش که نموده

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۰

 

هر که او عین ما به ما جوید

یابد او هر چه از خدا جوید

دُرد دردش به ذوق می نوشد

دردمندی که او دوا جوید

مبتلائی که یافت ذوق بلا

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۱

 

عاشق آن است که معشوق به جان می جوید

می رود بی سروپا گرد جهان می جوید

همچو مجنون همه جا لیلی خود می طلبد

همه لیلی طلبد وز همگان می جوید

می کند دلبر سرمست مرا دلجوئی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۲

 

این و آن بود جمله آن گردید

این چنین بود آن چنان گردید

باز علم بدیع می خوانیم

این معانی از آن بیان گردید

هر که در صحبتم دمی بنشست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۳

 

این چنین رندی که من دیدم که دید

هفت دریا را به یک دم درکشید

دیده ام آئینهٔ گیتی نما

آفریننده به لطفش آفرید

عاشق سرمست در کوی مغان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۴

 

عین او در عین اعیان شد پدید

آن چنان پنهان چنین پیدا که دید

آفتابست او و عالم سایه بان

چتر شاهی بر سر عالم کشید

جامی از می پر ز می بستان بنوش

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۵

 

سالها در طلبت دیده به هر سو گردید

یافت مقصود همان لحظه که روی تو بدید

درد دل گرچه که دیدیم دوا یافته‌ایم

هر که رنجی نکشید او به شفائی نرسید

بی بلائی نتوان یافت چنان بالائی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۶

 

از کرم جان عزیزم بر جانانه برید

دست گیرید و مرا مست به میخانه برید

دل چو شمع است که در مجلس جان می سوزد

خبر سوختگان را بر پروانه برید

آشنایان همه جمعند و حریفان سرمست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۷

 

رخت ما را به سراپردهٔ میخانه برید

آلت مجلس ما جمله به ساقی سپرید

ما چو غنچه به هوا جامهٔ خود جا کردیم

بعد از این خرقهٔ ما را به ملامت ندرید

عیب ما را مکنید ار شده ایم عاشق او

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۸

 

زاهد به سراپردهٔ رندان مگذارید

مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید

بیگانه مباشد بپاشید سر و زر

تخمی که توانید در این باغ بکارید

هر خم شرابی که سپردید به رندی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۹

 

کفر سر زلف بت عیار ببینید

ترسای میان بسته به زنار ببیند

در پردهٔ عصمت ز نظر گرچه نهان بود

پیدا شده اش بر سر بازار ببینید

بر دیدهٔ ما گر بنشینید زمانی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۰

 

در دور قمر نقطهٔ خورشید ببینید

در جام جم آن حضرت جمشید ببینید

در دیدهٔ ما نور جمالش بتوان دید

دیدید در این دیده و وادید ببینید

در بحر در آئید و حبابش به کف آرید

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۱

 

آفتاب چرخ معنی بایزید

سایهٔ خورشید اعلی بایزید

واقف اسرار سبحانی به حق

کاشف انوار معنی بایزید

گوهر دریای عرفان از یقین

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۲

 

ترک می و میخانه به یک بار مگوئید

با من سخن از زاهد زنار مگوئید

با عشاق سرمست مگوئید ز توبه

ور زانکه بگوئید دگر بار مگوئید

رازی است میان من و ساقی خرابات

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۳

 

در سراپردهٔ دل خانه خدا را طلبید

این چنین خانه خدا بهر خدا را طلبید

در خرابات فنا ساغر می نوش کنید

آنگه از ساقی ما جام بنا را طلبید

گر بیابید عطایی همه آن را جویند

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۴

 

زاهد دگر از خلوت تقوی به درافتاد

عقل آمد و با عشق درافتاد ور افتاد

ما سر به در خانهٔ خمار نهادیم

پا بر سر ما هر که نهاد او به سر افتاد

مه روشنئی یافت که شد بدر تمامی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۵

 

آتشی در نهاد جان افتاد

جان بیچاره در فغان افتاد

شمع عشقش چو بر کشید علم

سوخت پروانه پرزنان افتاد

عقل مخمور منع ما می کرد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۶

 

هر که بر خاک راه او افتاد

بد مگویش که او نکو افتاد

به هوائی که خاک راه افتاد

رند سرمست کو به کو افتاد

بت من پرده را ز رو برداشت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۱۳۵