گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۷

 

هر که از اهل کمال است جلالی دارد

خوش کمالی که جمالی به کمالی دارد

نفس اهل کمال است که جان می بخشد

آفرین بر نفسش باد که حالی دارد

بسته ام نقش خیالی که نیاید به خیال

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۸

 

هر کجا ساغری است می دارد

جام بی باده رند کی دارد

هر کجا صورت خوشی بینی

معنئی از جمال وی دارد

دل مستم مدام می نوشد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۹

 

عالم از نام او نشان دارد

این مثالی است کاین و آن دارد

صورت و معنئی که می بینم

می و جام است و جسم و جان دارد

چشم دریا دلی بود ما را

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۰

 

هر که او عاشق است جان دارد

جان فدایش کنم که آن دارد

عاشقان نور چشم خوانندش

عاشق ار عشق عاشقان دارد

ما نشانی ز بی نشان داریم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۱

 

پادشاهی گدای او دارد

سلطنت بی نوای او دارد

هر کجا خسرویست در عالم

جان شیرین برای او دارد

نور دیده ز چشمش اندازم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۲

 

هر کس که هوای ما ندارد

گویا خبر از خدا ندارد

آنکس که نخورد دُردی درد

بی درد بُود دوا ندارد

هر چند که شاه ذوق دارد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳

 

یاری که خیال دوست دارد

عمری به خیال می گذارد

عالم چه بود به نزد عارف

نقشی که نگار می نگارد

هر دم نقشی برد ز عالم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۴

 

صاحبنظری کو که جهان درنظر آرد

یا محرم رازی که ز عقبی خبر آرد

زنهار مزن تیر ستم بر دل درویش

کان تیر ستم تیغ و سنان بر جگر آرد

نیکو نبود تخم بدی کاشتن آری

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۵

 

گوئیا چشم ابر می خارد

کآب از چشمهاش می بارد

طرفه دریادلیست سقایم

کآب از بهر ما همی آرد

آب آرد به سوی ما آری

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۶

 

عقل از اینجا بی خبر او ره به بالا کی برد

مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد

عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست

این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد

مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۷

 

گر ز چین سنبل زلفت صبا بوئی برد

نافهٔ مشک ختن گیرد به هر سوئی برد

دل به دست باد خواهم داد هر چه باد باد

لیکن آن بادی که از خاک درت بوئی برد

خاک آن بادم که ما را در هوای عشق تو

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۸

 

خوش بود گر او به حالم بنگرد

ور بمیرم هم به خاکم بسپرد

زار مردم ز آرزوی او ولی

زنده گردم بر سرم چون بگذرد

ما گدا و پادشاه کائنات

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۹

 

چشم ما چون به روی او نگرد

در نظر غیر او کجا گذرد

نزد ما زنده دل کسی باشد

که به جانان خویش جان سپرد

گل کجا جامه را قبا سازد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۰

 

مقصود بی وسیله حاصل نمی توان کرد

هر کس که کرد حاصل می دان که آن چنان کرد

گر عقل ساده لوحی نقش خیال بندد

بسیار اعتمادی بر آن نمی توان کرد

پروانه لاف می زد از آتش محبت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۱

 

محبوب دل و راحت جانی چه توان کرد

سلطان همه خلق جهانی چه توان کرد

از ساده دلی آینه بنمود جمالت

در آینه بر خود نگرانی چه توان کرد

تو پادشه مائی و ما بندهٔ فرمان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۲

 

نوری است که وصفش به ستاره نتوان کرد

او را نتوان دید و نظاره نتوان کرد

با عشق در افتادم و تقدیر چنین بود

تدبیر نمی دانم و چاره نتوان کرد

سریست در این سینه که با کس نتوان گفت

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳

 

با چنین درد دلی میل دوا نتوان کرد

حاصل عمر عزیز است رها نتوان کرد

چشم ما روشنی از نور جمالش دارد

یک دمی نور وی از دیده جدا نتوان کرد

سود و سرمایه همه در سر کارش کردیم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۴

 

حسن او بر چشم ما پیدا که کرد

در سر ما این چنین سودا که کرد

خانهٔ دل مدتی تاریک بود

این زمان روشنتر از صحرا که کرد

این عجب بین قطره ای دریا شده

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۵

 

با من بینوا چه خواهی کرد

حاجتم جز روا چه خواهی کرد

جان غمدیده را چه خواهی داد

درد دل جز دوا چه خواهی کرد

ما نکردیم جز گنه چیزی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۶

 

دست با او در کمر خواهیم کرد

خویشتن را معتبر خواهیم کرد

بوسه ای بر لعل او خواهیم زد

این دهن را پر گهر خواهیم کرد

قصهٔ شیرین به خسرو می بریم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۱۳۵