گنجور

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۰

 

عمری بادت کزو به رشک آید نوح

راحی به کفت کزو خجل گردد روح

شام همه شبهات به صبح آبستن

صبح همه روزهات ضامن به صبوح

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۱

 

عمری جگرم خورد ز بدخویی چرخ

یک روز نرفت راه دلجویی چرخ

آورد و به دست جور مریخم داد

با زهره گرفتست مرا گویی چرخ

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۲

 

از چرخ که کامی به مرادم ننهاد

وز بخت که بندی ز امیدم نگشاد

پیروز شه طغان تکین دادم داد

پیروز شه طغان تکین باقی باد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۳

 

دادم به امید روزگاری بر باد

نابوده ز روزگار خود روزی شاد

زان می‌ترسم که روزگارم نبود

چونان که ز روزگار بستانم داد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۴

 

جوهر که ز ایزدش همی نامد یاد

وز مرتبه آفتاب را بار نداد

از مرگ به یک تپانچه در خاک افتاد

احسنت ای مرگ هرگزت مرگ مباد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۵

 

با هرکه زبان چرخ رازی بگشاد

چون پای نداشت پای تا سر بنهاد

زان داد سخن همی بنتوانم داد

کابستن رازهابنتواند زاد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۶

 

با قدر تو آب آسمان ریخته باد

با خاک درت ستاره آمیخته باد

گر کم کند از سر تو یک موی فلک

خورشید ازو به مویی آویخته باد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۷

 

در چشمهٔ تیغ بی‌کفت آب مباد

در زلف زره بی‌کنفت تاب مباد

بی‌یاد مبارک تو در دست ملوک

در آب فسرده آتش ناب مباد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۸

 

هرگز دلم از وفای تو فرد مباد

یک دم ز غم تو بی‌دم سرد مباد

گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد

پس یک نفس از درد تو بی‌درد مباد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۹

 

ای شاه زمین دور زمان بی‌تو مباد

تا حشر سعود را قران بی‌تو مباد

آسایش جان ز تست جان بی‌تو مباد

مقصود جهان تویی جهان بی‌تو مباد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۰

 

حسن تو مرا ز نیکوان شاهی داد

عشق تو مرا به خیره گمراهی داد

از راستی‌ام نخواهی آگاهی داد

تا چند مرا پردهٔ کژ خواهی داد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۱

 

مریخ سلاح چاوشان تو برد

گوی تو زحل به پاسبانی سپرد

در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد

گر چاوش تو به پاسبان برگذرد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۲

 

چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد

پیشش غم ناآمده نتوانم خورد

فردا چو ندانم که چه خواهد بودن

امروز چه دانم که چه می‌باید کرد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۳

 

آن نور که ملک یافت از روی تو فرد

از هیچ فلک به دست نتوان آورد

وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید

خورشید به نور پیسه نتواند کرد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۴

 

عاقل چو به حاصل جهان درنگرد

خشک و تر آسمان به یک جو نخرد

کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد

حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۵

 

هر تیره شبی که ره به روزی نبرد

گردن به حساب عمر من برشمرد

با این همه ماتم فراقش دارم

گرچه به هزار گونه محنت گذرد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۶

 

بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد

هرگز غم این جهان خونخواره نخورد

هر طالب نعمت که بدو روی آورد

از نام پدر دامن حرصش پر کرد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷

 

این عمر که سرمایهٔ ملکیست نه خرد

چون بی‌خبران همی به سر باید برد

وز غبن چنین زندگیی پیش از مرگ

روزی به هزار مرگ می‌باید مرد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۸

 

صد پرده شبی فلک ز من بردارد

تا روز چو شب زپرده بیرون آرد

از دست شب و روز به شب بگریزد

هر کس که چو روز من شبی بگذارد

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۹

 

خود عهد کسی کسی چنین بگذارد

کاندر بد و نیک هیچ یادش نارد

جانا ز وفا روی مگردان که هنوز

خاک در تو نشان رویم دارد

انوری
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۲۳