گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد

افکند سر به زیر، حیا را بهانه کرد

آمد به بزم و، دید من تیره روز را

ننشست و رفت، تنگی جا را بهانه کرد

رفتم به مسجد از پی نظارهٔ رخش

بر رو گرفت دست و، دعا را بهانه کرد

آغشته بود پنجه‌اش از خون عاشقان

بستن به دست خویش حنا را بهانه کرد

خوش می‌گذشت دوش صبوحی به کوی او

بر جا نشست و، شستن پا را بهانه کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode