گنجور

 
شهریار

گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم

آخر نه باغبانم شرط است من نباشم

ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار

چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم

عهدی که رشته آن با اشک تاب دادی

زلف تو خود بگوید من دل شکن نباشم

اکنون که شمع جمعی دودم به سر رود به

تا چشم رشک و غیرت در انجمن نباشم

بی چون تو همزبانی من در وطن غریبم

گر باید این غریبی گو در وطن نباشم

عشقم به خلوت شب با غنچه‌های وحشی‌ست

من بلبلم حریف زاغ و زغن نباشم

گیرم نگین جم بود اکنون که یاوه کردم

محتاج مهره‌بازی با اهرمن نباشم

با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان

من بیش از این اسیر زندان تن نباشم

بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان

گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم

بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار

من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode