گنجور

 
شهریار

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز

صبح است و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست

عمری‌ست در هوای تو می‌سوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست

شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

باور مکن که طعنهٔ طوفان روزگار

جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر

با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سرّ غمش بر سر زبان

لب می‌گزد چو غنچهٔ خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب

ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم

گر زیر پیرهن شده، پنهان کنم تو را

سحر بری دمیده به پیراهن کشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی

تا بشنوی نوای غزل‌های دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار

این کار توست من همه جور تو می‌کشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode